شیراز
چه چیزی ممکن است یک شهر بخواهد که شیراز دلربا آن را نداشته باشد. آبشار حیرتانگیز مارگون و بهشت گمشدهای که همین نزدیکی کنار شیراز خودمان است و ما جهان را به دنبالش میگردیم. بوی زندگیبخش نارنج در بهار و بوی نشئهآور نرگس در زمستان، قدیمیترین آثار بهجا مانده از تمدن باستانی ایران که شکوهش آدم را حیرتزده میکند. شهری که در آن حاکمی که خود را حاکم نمیخواند، وکیل مردم میدانست، حمامی ساخت تا در آن تاریخ را بشوید از بوی خون و ظلم دیگر حاکمان. دلت که حسابی گرفته باشد از به قول حافظشان، دنیا و شر و شورش، میتوانی گوشهای دنج پیدا کنی در مسجد شاهچراغ تا کمی از دنیا فاصله بگیری، که آنجا حاجت هم ندهند، آرامش میدهند به وفور. در این شهر همانگونه که از گلهای مدهوشکنندهشان عصاره میگیرند و عرق بهارنارنج و به لیمو میشود در ظهر تابستانمان که مثل نفس زندگی میبخشد، از ادبیات فارسی هم عصاره گرفتهاند و گذاشتهاند تا در سعدیه و حافظیه مثل نفس زندگی ببخشد به شهر، به ایران، به هنر ایرانی. تلفیق تمدن و طبیعت است باغهای این شهر و عجیب آنکه تمدن و طبیعتی هر دو در غایت کمال. انگار این شهر که پنجمین شهر پرجمعیت ایران است، خوب بلد است چیزها را با هم ترکیب کند، آرامش را با شهرنشینی، حکومت را با وکالت، طبیعت را با تمدن، تاریخ را با شکوه و عدالت، جسارت را با خونسردی مخصوص شیرازی، نشاسته را با بهار نارنج در مسقطی و فالوده، معماری را با مذهب، ادبیات را با جان و دل و ذهن، آنهمه پنجره رنگین را در مسجد نصیرالملوک با عرفان با نور با رنگ با خودِ خودِ خدا، و هنر را با تمام آن چیزی که میتوانیم زندگی بنامیم. این شهر و دیدن و زندگی کردن در آن، آنقدر شیرین هست مثل شیرینیهایش، مردمانش، حتی غذاهایش که تأیید کنی که بله خوشا شیراز و وضع بیمثالش. شیراز قلب است خونِ ادبیات و ظرافت و هنر، مهربانی و دوستی، رنگ و عطر جاری میکند به تمام تنت، به تن وطنت. معجون مذهب، تاریخ، ادبیات، معماری، طبیعت، شیراز به تمامی مفهومِ انسان است. این را هم بگوییم آفتاب داغی دارد شیراز اما همه چیزهایی که گفتیم به آفتاب داغش میارزد.