تهران
تهران شهر غریبیست، مثل مردمانش که کم پیش میآید واقعا تهرانی باشند. شهر سختیست و این حرف خیلیهاست در این شهر که تهران من از تو هیچ نمیخواهم/ جز تکه پارههای گریبانم. اما پس چرا این همه مهاجر دارد؟ چه چیزی آدمهای این شهر را مجاب کرده که از خانه و دوست و آشنا دل بکنند و بیایند به شهری که آنقدر بزرگ است که هر روز در آن گم میشوی؟ این جمله را زیاد میشنوید که تهران آدم را پاگیر میکند. بله تهران آدم را پاگیر میکند حتی اگر یقهات را بگیرد و چاک چاک کند. کلانشهر است تهران و این روحیه مخصوص کلانشهرهاست که تو را بردارند و درون خود حل کنند. انگار قرص جوشانی هستی که تهران برای قوی شدن به تو نیاز دارد. اما تو هم برای قوی شدن به آن نیاز داری. با تمام اینها تهران دوستداشتنی است و نمیتوانی به راحتی از آن دل بکنی. آن همه موزههای مدرن و سنتی، آنهمه کافههای آرام و دوستانه و دنج، آن همه پارکهای مدرن و پل طبیعت که به تنهایی تلاش میکند تنفس مصنوعی بدهد به تهران، حتی شلوغیای که بوی زندگی و پیشرفت و تکتولوژی میدهد. هرچند تهران و اطرافش، به ویژه شمال آن معروف بوده به سرسبزی، اما بیایید صادقتر باشم تهران را مردمانش تهران کردهاند. نویسندگان، شاعران، ورزشکاران، بازیگران، کارگردانان، موسیقیدانان، نقاشان، فیلسوفان و اندیشمندان علوم انسانی، نخبهگان و اساتید علوم مختلف، همانها که تئاتر شهر را ساختند، تالار وحدت را بنا کردند، سینمای ملت را ساختند، برج میلاد را برافراشتند و دانشگاه تهران که نمیشود به آنجا بروی و مثل قبل برگردی. پایگاه سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است این شهر. تهران عصارهی تناقض را در دل آدمی میریزد، آن همه شلوغی و آلودگی و سروصدا، در کنار آرزوی پیشرفت و آشنایی با فرهنگ و هنر جهانی. پایتخت است و بالطبع دارای امکاناتی بسیار. این شهر پیوندی عمیق با هنر جهانی دارد و پایگاه اصلی جشنوارهها و کنفرانسهای معتبر داخلی و خارجی است. از همین رو به آدم امکان آشنایی با نوابغی را میدهد که شاید در شهرهای دیگر به سختی دست دهد. تهران آهنربای بزرگیست که تا میتواند نوابغ ایران را از شهرهای دیگر به خود جذب میکند. مهمتر از همه اینها، تهران شهر غریبههای آشناست. نوعی پیوند بر مبنای همدلی، از آن پیوندها که بین غریبهها در یک شهر جدید پیدا میشود، در این شهر جریان دارد. آدمهای این شهر یاد گرفتهاند غریبههای آشنایی باشند برای هم.